۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

از خاطراتت بگو!

سلام و درود بیکران بر شما ایرانی عزیز
در اینجا فقط شما می‌نویسید. از خاطرات خودتان از سال 88. به خصوص روز انتخابات.
خاطراتمان را می‌نویسیم، تا آیندگان بدانند چه کردند با ما.

۲ نظر:

  1. قرار بود همه با هم بریم رای بدیم. مادرم، شناسنامه اش را پیدا نمیکرد. گفتیم حالا با کارت ملی بریم. توی حوزه، مادرم پرسید پس نماینده‌ی آقای موسوی کو؟ گفتند هنوز نرسیده! گفت، نزدیک ظهره که! طرف هم گفت که نماینده اش اینجوری باشه خودش چه جوریه!! فقط دکتر! داد زدم مگه قانون نمیگه توی حوزه نباید از کسی طرفداری کرد؟ یه آدم گنده‌ی دو متری پونصد کیلویی اومد جلو گفت، ما بی قانونی میکنیم، مجبور نیستی رای بدی!!
    خواهر کوچیکم، ترسیده بود. مادرم دستش رو گرفت گفت، آزاد! بیا بریم. اون آقاهه هم گفت، آره، آزادین هرجا که بخواین برین!

    پاسخحذف
  2. توي صف رأي دادن ايستاده بوديم كه ديدم همراهم مي‌خندد. گفتم به چه مي‌خندي؟ گفت به ريختت. قيافه‌ات جوريست كه همه‌ي اينهايي كه ايستاده‌اند شك ندارند كه مي‌خواهي به احمدي‌نژاد رأي بدهي!

    ياد يكي از رفقاي ديگر افتادم كه خودش و همكارانش به اقتضاي شغلي كه داشتند بايد زود به زود شكل و قيافه‌شان را عوض مي‌كردند. امّا بين خود مي‌گفتند كه «ماها» هر كار كنيم ، بتراشيم، نتراشيم، كچل كنيم، گيس بگذاريم... هر خاكي به سرمان بكنيم، باز همانيم كه بوديم.

    پاسخحذف